پارت ۷۲
ات که آخرین بسته سبزی رو گذاشت توی سبد، رو کرد به جونگهی و جونگسو:
– شما چیزی نمیخواین؟
جونگهی گفت:
– نه، ما چیزی نمیخوایم.
جونگسو هم لبخند زد:
– همهچی اوکیه.
راه افتادن سمت صندوق. ات دست کرد تو کیفش که کارت بکشه، ولی یه لحظه چشمش افتاد به جونگهی و سریع عقب کشید. نمیخواست سوالپیچش کنه که چرا بلککارت داره.
جونگکوک بدون هیچ حرفی کارت خودش رو گذاشت رو دستگاه. صدای «تأیید شد» که اومد، وسایل رو برداشت و رفت سمت در. نینی رو هم داد بغل جونگسو.
از در که زدن بیرون، دیدن آقایون دم در منتظرن. یه سلامعلیک کوتاه، بعد هم همه با هم رفتن سمت ماشین.
چند دقیقه بعد، ماشینها یکییکی راه افتادن به سمت خونهی جونگکوک.
وقتی رسیدن خونه، جونگکوک درو باز کرد. جونگهی که اولین نفر رفت تو، یه نگاه سریع انداخت دور و بر. معلوم بود تو ذهنش فکر میکرد خونه نامرتب باشه، ولی برعکس… همهچی مرتب و تمیز بود.
ات جلوتر از همه رفت، دم در دمپایی گذاشت:
– خوش اومدین.
همینطور که حرف میزد، مستقیم رفت سمت آشپزخونه، کیسهها رو گذاشت روی کانتر. اول برای اون پنجنفر قهوه آورد و گذاشت جلوشون، بعد شروع کرد اسنکهایی که خریده بودن رو چیدن. هرچی رو آماده کرد، گذاشت وسط میز تا بقیه تا زمان آماده شدن شام چیزی بخورن.
بعد دوباره برگشت آشپزخونه و مشغول آشپزی شد. حدود دو ساعت بعد، غذا کامل آماده بود. ات همه رو چید روی میز و گفت:
– بیاین سر میز.
همه اومدن و مشغول خوردن شدن. وسطای غذا، ات دیگه میلی به خوردن نداشت، فقط با چنگال تو غذاش میزد که یهو صدای گریهی نینی از اتاق اومد.
جونگهی خواست بلند شه که ات گفت:
– نه، تو بشین غذاتو بخور، من سیرم… میرم.
رفت بالا، نینی رو که تو خواب بیدار شده بود، بغل کرد. به محض اینکه رفت تو بغل ات، گریهاش قطع شد و گردنش رو محکم گرفت، دوباره خوابش برد. وقتی دید خوابش سنگین شده، آروم گذاشتش روی تخت و برگشت پایین.
پایین که رسید، دید میز رو جمع کردن و جونگهی سر ظرفشویی داره ظرفها رو میشوره. ات رو کرد به جونگسو:
– وایمیستادین خودم میومدم… چرا به زحمت افتادین؟
جونگهی از پشت ظرفها گفت:
– زحمتی نیست.
و دوباره مشغول شستن شد.
– شما چیزی نمیخواین؟
جونگهی گفت:
– نه، ما چیزی نمیخوایم.
جونگسو هم لبخند زد:
– همهچی اوکیه.
راه افتادن سمت صندوق. ات دست کرد تو کیفش که کارت بکشه، ولی یه لحظه چشمش افتاد به جونگهی و سریع عقب کشید. نمیخواست سوالپیچش کنه که چرا بلککارت داره.
جونگکوک بدون هیچ حرفی کارت خودش رو گذاشت رو دستگاه. صدای «تأیید شد» که اومد، وسایل رو برداشت و رفت سمت در. نینی رو هم داد بغل جونگسو.
از در که زدن بیرون، دیدن آقایون دم در منتظرن. یه سلامعلیک کوتاه، بعد هم همه با هم رفتن سمت ماشین.
چند دقیقه بعد، ماشینها یکییکی راه افتادن به سمت خونهی جونگکوک.
وقتی رسیدن خونه، جونگکوک درو باز کرد. جونگهی که اولین نفر رفت تو، یه نگاه سریع انداخت دور و بر. معلوم بود تو ذهنش فکر میکرد خونه نامرتب باشه، ولی برعکس… همهچی مرتب و تمیز بود.
ات جلوتر از همه رفت، دم در دمپایی گذاشت:
– خوش اومدین.
همینطور که حرف میزد، مستقیم رفت سمت آشپزخونه، کیسهها رو گذاشت روی کانتر. اول برای اون پنجنفر قهوه آورد و گذاشت جلوشون، بعد شروع کرد اسنکهایی که خریده بودن رو چیدن. هرچی رو آماده کرد، گذاشت وسط میز تا بقیه تا زمان آماده شدن شام چیزی بخورن.
بعد دوباره برگشت آشپزخونه و مشغول آشپزی شد. حدود دو ساعت بعد، غذا کامل آماده بود. ات همه رو چید روی میز و گفت:
– بیاین سر میز.
همه اومدن و مشغول خوردن شدن. وسطای غذا، ات دیگه میلی به خوردن نداشت، فقط با چنگال تو غذاش میزد که یهو صدای گریهی نینی از اتاق اومد.
جونگهی خواست بلند شه که ات گفت:
– نه، تو بشین غذاتو بخور، من سیرم… میرم.
رفت بالا، نینی رو که تو خواب بیدار شده بود، بغل کرد. به محض اینکه رفت تو بغل ات، گریهاش قطع شد و گردنش رو محکم گرفت، دوباره خوابش برد. وقتی دید خوابش سنگین شده، آروم گذاشتش روی تخت و برگشت پایین.
پایین که رسید، دید میز رو جمع کردن و جونگهی سر ظرفشویی داره ظرفها رو میشوره. ات رو کرد به جونگسو:
– وایمیستادین خودم میومدم… چرا به زحمت افتادین؟
جونگهی از پشت ظرفها گفت:
– زحمتی نیست.
و دوباره مشغول شستن شد.
- ۴.۲k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط